هراس و حسرت و اندوه و یک خروار نفرین را ...
چه مشکل می کشی بر دوش خود این بار سنگین را !
چه فریادی ست با لب های خاموشت؟ بگو با من!
بگو راحت شوی! سوزن بزن این زخم چرکین را
تو شاعر نیستی اما در آشوب تو می بینم
تپش های فروغ و بیقراری های سیمین را
تو چون قدّیسه ای پاک آمدی یک شب به دیدارم
رفو کردی به مژگان رخنه ی افتاده در دین را
چه بی ذوق است استادی که با صد خون دل آموخت
به انگشتان زیبای تو این نُت های غمگین را
اگر از حال و روز من بپرسی، سخت مأیوسم
که چشمانم نمی بینند چشم انداز پیشین را
توگویی رفته ام از خاطر آن روزهای خوب
توگویی برده ام از یاد، آن شب های شیرین را
تکانم داد این تقدیر، اما من نفهمیدم
شبیه مرده هایی که نمی فهمند تلقین را...
محمدرضا طاهری
دیگر اشعار : محمدرضا طاهری
نویسنده : علیرضا بابایی